باران می آمد و بر صفحات به ظاهر شیشه ای، می خورد
کم کم، محو شد
بارن زدوده بود غبارش را
اصلا، فقط غبار بود وبس
آینه، نبود
که اگر بود، می شکست
باران هنوز می بارید واو همچنان در زیر باران می رفت
دیگر چیزی با خود نداشت
در جستجوی دیدگانی می رفت تا به او زندگی بخشد
نمی دانست که می تواند بیابد یا نه!؟
اما می رفت
دیدگانی می خواست که چونان آینه، بی غبار وحقیقی باشند
اما می ترسید
می دانی از چه؟
از این که زمانی برسد که آینه ها هم مانند دیدگان، بمیرند ودروغ بگویند
دیگر نمی شناخت چشمهایی را که جان داشته باشند وبی غبار
شاید چشمهایی بیابد که چونان آینه باشند واو در آن، خود را ببیند نه دیگری را
آینه ای می خواست که دیگری وخود در آن یکی شوند وفقط یک چیز را ببینند در آن
نه چیزی بیشتر ونه کمتر..
|